رمضان، دُم نرم و نازک موش را گرفت و از داخل ظرف دیگ شوربا بیرون کشید.
موش واقعا مرده بود نه اینکه خودش را به موش مردهگی بزند. حالا دیگر نمیشد از نگاهش فهمید که عاشق بوده و آشپز همین آش.
رمضان موش را پرت کرد ده متر آنطرفتر.
دیگ لعنتی کارش را کرده بود، دیگر نمیجوشید.
کنار جسد موش اشکهای بیوقفه خاله سوسکه با سرمه چشمش درآمیخته بود.
رمضان حتی سوسک را ندیده بود تا چه برسد به اینکه متوجه چشم بادامی و لپ قرمزش بشود.
اینجا هیچ قلیانی چاق نمیشد.
خاله سوسکه، سوگوار بخت بد خویش بود. حالا دیگر درد بیوِهگی را یا باید با پاروی نانوا درمان میکرد یا به ساطور قصاب رضایت میداد.
دیدگاهها
صدای هقهق خاله سوسکه، شعبان رو به آشپزخونه کشوند.
خاله سوسکه زیر تور سیاهش داشت میگفت، دلم رفت، فنا شد، غرق شد، اسیر شد…که شعبان دستی به سر آقا موشه کشید و گفت اون وقتی فهمید دیگه این دل واسه تو دل نمیشه …
هنوز جمله شعبان تموم نشده بود که خاله سوسکه دق کرد و رفت پیش آقاموشه توی همون باغی که تو شهر رؤیاست.
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از اینکه ادامه دادید، داستان رو.
سلام
وای با این داستانت پرت شدم به دوران بچه گیم که مادرم واسم شبها قصه میگفت
قصه خاله سوسکه. این خاله سوسکه رو من اینقدر دلم به حالش میسوخت وقتی قصه اش مادرم واسم میگفت و غصه ام میگرفت
……………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. یاد دوران قصهها به خیر.