بادِ سیستان که رستمِ پهلوان را با خود بُرد، نجوای زرتشت خاموش شد. وانگاه راهزنان زمان از راه رسیدند و از آب هامون فقط قطرهای اشک بر گونهٔ دشت باقی گذاشتند. روحِ کوه مقدس غارت شد و نقش دیوارها فرو ریخت. و آنگاه تراژدی تنهایی جسمیت یافت! اوشیدا، همان نام ابدیت که بر پیشانیاش حک شده، در غبارها گم شد. و کهندژ خشتیاش، بسان جنگجویی شد که نیزهاش افتاده و سپرش شکسته. و آنگاه سکوتی غمانگیز ذهنیت یافت!
اما ستارهها، انگار ایمان دارند هنوز! به زیارتگاه، به نوروز به خاکستر، به ققنوس میگویند در این کوه، پژواکی هست که هنوز ادا نشده. باد باید برخیزد که ببینیم خاک چه نامهایی را بلعیده، که بشنویم کدام افسانهها در میان خرابهها هنوز به زنجیرند. پس ای دختران قلعه، موهای موجتان را به ساحل هامون برسانید و رنگ امید به این غروب بپاشید.
دیدگاهها
در ادبیات ایران بیشتر از ستایش آن برافراشته سپید پوش، دماوند می خوانیم و می شنویم.
چنانچه دیگر نمادهای فرهنگی ایرانیان به زیر سایه بلندش می روند.
چه نیکو که از اوشیدا نوشتید.
چه زیبا تمام داستانش را در واژه ها ترسیم کردید.
چه دلنشین است این فریاد رزم:
“پس ای دختران قلعه، موهای موجتان را به ساحل هامون برسانید و رنگ امید به این غروب بپاشید.”
……………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما که مطالعه کردید.