بایگانی برچسب: قصه‌های تاکسی

قصه‌های تاکسی ۱۳

درخواست اسنپ دادم. راننده قبل از آمدن، تماس گرفت و گفت: اگر اجازه بدهی بروم بنزین بزنم. پرسیدم: چقدر بنزین داری؟ گفت: یک چهارم باک پر است. گفتم: عجله دارم، لطفا بیا، با این بنزین ده برابر از مسافتی که من می‌خواهم بروم می‌توانی رانندگی کنی. با این حال، بیست دقیقه معطل کرد و آمد. …

قصه‌های تاکسی ۲

جوشی بِنِه در شور ما…تا مِی شود انگور ما رادیوی اتومبیل کرایه‌ای که سوارش شده‌ام ترانه‌ پخش می‌کند. خواننده را نمی‌شناسم، سراینده ابیات را چرا. آرام با خودم تکرار می‌کنم: جوشی بِنِه در شور ما…تا مِی شود انگور ما برف می‌بارد. اتومبیلی که سوارش هستم روبروی بیمارستان قلب می‌ایستد. زنی بچه‌ای بغل کرده، مَردش کنارش …

قصه‌های تاکسی ۱

“مبارکه.” “مبارکه.” این‎ها کلماتی هستند که از دهان راننده اتومبیل پرایدی که در صندلی عقب آن نشسته‎ام بیرون می‎آید. اتومبیل ایستاده تا مسافری که در صندلی جلو سمت شاگرد نشسته، پیاده ‎شود. در همین حین است که راننده یک اتومبیل پژو برای ما بوق می‎زند. باز هم بوق می‎زند. باز هم. یعنی “راه بیفت”. مسافر …