گفت: آه استاد، غبار شدم و روی کُت شما نشستم. گفتم: کاش اشک بودید و در چشم من مینشستید. گفت: کاش لبخندی بودم و روی لبتان مینشستم. شبی در یک مهمانی فروغ فرخزاد برای لحظهای روی لبهی کُت پروفسور محسن هشترودی نشست. دیالوگ شیرینی که در بالا خواندید ماحصل آن اتفاق کوچک است.