بایگانی برچسب: داستان ایرانستان

نخل

خداداد ناقص‌العقل بود، از آن مجنون‌هایی که در هر روستا یکی‌شان پیدا می‌شود یا هر روستایی حداقل یکی‌شان را می‌شناسد. صبح‌ها وسط ده بالا می‌ایستاد و با چشمانی که انگار پلک نمی‌زدند و دهانی که هرگز بسته نمی‌شد و بزاقش پیوسته به راه بود، به مردم زل می‌زد. بچه‌ها طبق روالی که یادشان داده بودند، …

دیگی که بد می‌جوشد

رمضان، دُم نرم و نازک موش را گرفت و از داخل ظرف دیگ شوربا بیرون کشید. موش واقعا مرده بود نه این‌که خودش را به موش مرده‌گی بزند. حالا دیگر نمی‌شد از نگاهش فهمید که عاشق بوده و آشپز همین آش. رمضان موش را پرت کرد ده متر آنطرف‌تر. دیگ لعنتی کارش را کرده بود، …

راه شب چله تا آغوش شاخ نبات

شب چله که شد با فال حافظ عزم سر کوی یار کرد. نار تهرانی از سفره برداشت و قدم در راه سفر نهاد. مقصد بلاد پهلویان بود. بر بلندای سبلان شد و زمزمه باد صبا را شنید. از آنجا به شیز رفت و در آتشخانه نماز کرد. به یاد رادمردی بابک به بَذ رفت و …

برداشت آزاد از نیما یوشیج

بامداد برخاست، کوزه را از بالای سرش برداشت و ثلاثه غساله‌اش را نوشید. آنگاه دست در دسته کوزه به مسیری رفت نامعلوم چون فراری شده‌ای رفت بی‌سامان نَجُست راه هموار به نیمه روز درنگی کرد و خمسه هاضمه را درکشید. آهی کشید! چنان اندیشید که دیریست کس بر او نگران نیست و افتاده است از …

فردوسی که پنهان شد.

حکیم حکم “۹۳” شاه را که دریافت کرد قدم زنان خودش را رساند به بیابانی در نزدیکی. در فکر کلاهی بود که به سرش رفته، که ناگهان نگاهش به سمت “کلاه میرحسن” که در آن بیابان روییده بود، چرخید. درنگی کرد و نشست. دستی پیش برد و به سَر گل کشید، که خاری دستش را …