بعد از مدت ها یک رمان خواندم. بعد از مدت ها یک کتاب را از اول تا آخر خواندم.
روز: شهریور ۲۹, ۱۳۹۳
بیشتر از نارضایتی، شبیه یک سراشیبی ناگریز …
بالاخره با جستجوی بسیار عنکبوت را پیدا کردم. با خیال راحت گوشه کم نور ذهنم تار تنیده بود. خوب که براندازش کردم، متوجه چیزی شدم. عجب! پس قصههایی را که من هر روز میبافم، او میدزدد. قصههای من معمولا آبکی است، به همین خاطر بود که عنکبوت همهاشان را مثل رخت از تارهایش آویزان کرده …