روز: شهریور ۲۳, ۱۳۹۴

۱- مثل همیشه

پنجره را باز می‌کنم تا از طبقه دوم اتاقم در هتل، بوی شهر به مشامم برسد. بعد به خودم می‌گویم “نبوغ، ارزش این را دارد که آدم حسرتش را بخورد!” نبوغ همیشه مرکز ثقل احساسم را جابه‌جا می‌کند. این است که همیشه حسرتش را دارم، حسرت فلورانس و حسرت نبوغ آشکار در این شهر را.