روز: فروردین ۲۱, ۱۳۸۹

اَردیبهشت

امشب، در هنگامه‌ی بار برداشتن خاک از قطره‌ی شیرین آب، که از سفر آسمان، دیوانه‌وار، به افسون لبِ بسته‌ی دوست، برمی‌گشت، نگاهم به حجله‌ی گِل افتاد. در آن میان، دیدم که از هیجان هم‌بستری‌های دلداده‌های مست بی‌قرار، چشم سروِ سبزِ کهن، تر شده است. وانگاه، بالای بلندش را تا خود ماه بوسیدم و گفتمش: باری، فرصت و رخصت بده، این بار …