روز: مرداد ۲۸, ۱۳۸۸

اکنون

انگار جاده‌ی ذهنم سربالایی است. می‌فهمم که افکارم عرق‌ریزان و نفس‌زنان کمی راه می‌روند و بیش‌تر می‌ایستند. و لحظاتی بعد، دیگر نمی‌فهمم…ایست مطلق…  دستهایم در هوا معلق می‌مانند و چشم‌هایم به پهلو چپ می‌شوند و دهانم نیمه باز می‌ماند و در خودم نیست می‌شوم. همه‌ی وجودم در بُعدی از فضا که خارج از طول و عرض و …