روح عجيبي در تلفظ نام سوييس موج ميزند. با قدم زدن در خيابانهاي اين كشور بيطرف، گويي يك همايش بينالمللي را تجربه ميكنيم. از هر نژادي و هر كشوري، آدمي در آن هست.
اگر بگويم بهشت در پس ابرها بود شايد کسي حرفم را باور نکند، اما واقعا اينگونه بود که ميگويم. در حاليکه من به زندگي عادي خود ادامه ميدادم، دستهايي در پشت پرده در کار بود، در کار زايمان. دستهايي كه ميخواستند مرا از زهدان باورهاي سادهانديشانه بيرون بياورند و در انبوهي از انديشههاي تازه متولد سازند. و اينگونه من تولدي دوباره يافتم. تولدي در پس ابرها.
هنگاميکه هواپيماي “ايران اير” بعد از گذر از ابرها بر فراز درياچه ژنو (Leman ) پديدار شد، تنها يک جمله گفتم: “متشکرم”. و بدين ترتيب از دستهايي که تولد دوباره مرا رقم زده بودند، تشکر کردم.
آماده شده بودم تا پنج جمعه متوالي را مانند بچهها و به همان نسبت کنجکاو سپري کنم.
آمده بودم تا آن روي سکه را نيز برانداز کنم. آمده بودم تا باورها و رفتارهاي تازهاي را تجربه کنم و تجربه کردم و ديدم و شنيدم و دريافتم و يافتم و گريستم و خنديدم.
در همان اولين ساعت ورودم به اين كشور به مفهوم قابل توجهي برخوردم. “اعتماد”. اعتمادي که مردم به دولت، دولت به مردم، و مردم به مردم داشتند.
آنها براي استفاده از اتوبوس بدون نظارت ناظر، بليط تهيه ميکردند و سوار ميشدند. يکي از شروط اوليه زندگي اجتماعي، که همانا اعتماد داشتن به يکديگر است؛ نمود بارزي در اين کشور داشت. بايد چشمانم را باز نگه ميداشتم تا مفاهيم بعدي را نيز دريابم.
احساس نکرده بودم که ژنو يک شهر است. مگر ميشود در يک شهر اين همه درخت و گل و فضاي سبز وجود داشته باشد؟ مگر امکان دارد درياچه و رودخانه شهري به اين زيبائي و تميزي باشد؟ آيا امکان دارد پرندگان وحشي را در آسمان شهري که زيستگاه آدميان متمدن است و تکنولوژي و صنعت روز افزون همه جا را فرا گرفته است، تماشا کرد؟…
قوها و اردکهايي را ديدم که در درياچه به آرامي شنا ميکردند و غذاي خود را از آدمها دريافت ميکردند. به پرچمهاي صلح که از اکثر خانههاي شهر آويزان بود و اعتراضي بود به جنگ آمريکا برعليه عراق، ميانديشيدم. اينجا موطن کساني بود که صلح طلب بودند. حدود صد و پنجاه سال را بدون جنگ سپري کرده بودند. به شهر قديمي ژنو و کليساي آن و معماري ساختمانها ميانديشيدم. همه برايم تازگي داشتند. ذهنم سرشار از سوال و بهت بود.
دستهاي سوئيس، برنامهاي را تدارک ديده بودند تا من کليساها، موزهها، درياچهها، کوهها و شهرهاي مختلف را ببينم. کشوري که در آن مردم به چهار زبان مختلف حرف ميزدند. مردمي که قريب هفتصد سال دموکراسي را تجربه کرده بودند. ميزباني و خوشامدگويي به ميهمان از عادات آنها بود و از ديرباز اينچنين بود.
روزهاي بعد در احوال مردم دقت کردم. دريافتم که بيشتر مردم خوشرو هستند و لبختد به لب دارند و واژه Bonjour و Pardon را بسيار ميشنيدم.
تامل کردم و دانستم که در اين کشور زندگي براي همه جريان دارد. پير، جوان، زن، مرد، فقير، غني، معلول، سالم و … چه انسان، چه گياه و چه حيوان.
چه درختان بسياري را ديدم که برايشان حفاظ قرار داده بودند و از آنها محافظت ميشد. گنجشکهايي را ديدم که بدون ترس از دست توريستهايي كه در تراس رستورانها غذا ميخوردند، تکههاي نان برميگرفتند.
معناي آزادي را در اين کشور به روشني احساس کردم. همه آزاد بودند. تا جايي آزاد بودند که آزادي ديگري را سلب نکنند و اين تعريف صحيحي از آزادي بود.
مردم را ديدم که از شغل و زندگي خود رضايت داشتند. اختلاف طبقاتي وجود داشت ولي غم انگيز نبود. احساس نکردم که مردم در رفتار يکديگر تجسس ميکنند. هيچکس با نگاهش به حريم چشمان من تجاوز نکرد.
مردم سوئيس، مردمي بودند که همنوع را ميشناختند و همدردي را ميدانستند. مردمي که كودكان آفريقايي را تحت سرپرستي خود قرار ميدهند لزوما ميدانند بني آدم اعضاي يکديگرند.
قوانين اجتماعي را از سر وقت بودن اتوبوسها و ترنها و تميزي شهرها و آلوده نبودن خيابانها و احترام به راي و نظر مردم و احترام به عابر پياده و … دريافتم. ژنو، شهري بود که سياه و سفيد با هم زندگي ميکردند و مردمي از همه کشورهاي دنيا و همه مذاهب در آن رفت و آمد ميکردند. شهري که ساختمان سازمان ملل و صليب سرخ در آن نماد بارزي از نوع دوستي است.
دستهاي سوئيس مرا به پايتخت بردند. در آنجا به من اجازه داده شد که از داخل ساختمان پارلمان ديدن کنم و حتي در صندلي اعضاء بنشينم. چيزي که در کشورم امکان نداشت. آنجا، مردم در اداره کشور و نوع زندگي صاحبنظر بودند و طرف مشورت دولت. اگر شعار “يکي براي همه، همه براي يکي” را سر ميدادند واقعيت داشت.
زماني که من در سوئيس بودم، همه در اين فکر بودند که يکديگر را خوشحال کنند. همه جا از شادابي و زنده دلي مردم مملو بود. هيچکس به من با نگاه تحقيرآميز برخورد نکرد. مفهومي از نژادپرستي در ذهن من شکل نگرفت. گويي موسيقي، رقص و فستيوالهاي خياباني تمامي نداشت و گل زينتي بود که نه تنها محيط شهرها به آن مزين شده بود بلکه خانهها هم. به تراس خانهها که نگاه مي کردم گلهاي زرد و بنفش و قرمز به رويم لبخند ميزدند. اين نمادي بود از خوشامد گويي.
اينجا Switzerland نبود من اسم آنرا تغيير دادم اينجا Sweet Land بود.
هميشه آرزو داشتم که زير باران راه بروم. دوست داشتم که قطرات نشاط آور باران را بر تن خويش احساس کنم. باران نمادي است از برکت و لطافت طبيعت که به مردمي ارزاني مي شد که قدر آن را ميدانستند. سبزي و طراوت طبيعت مرا برآن داشت تا براي بار دوم اسم Switzerland را عوض کنم. آنجا را Green land نام نهادم.
در روستاها، سادگي روستايي را همگام با تکنولوژي و آميخته با آن احساس کردم. تناقضي با هم نداشتند. مردم از گذشتهشان و تاريخ کشورشان به خوبي مراقبت ميکردند. از خانههاي اجدادي، قلعهها، کليساها، از آثار باستاني و …
کليساهايي با معماري و نقاشيهاي بسيار زيبا را مشاهده کردم.
قبل از سفر به سوئيس، از طريق کتاب “تاريخ هنر” نوشته Ernest Gambridge با هنر معماري و نقاشي آشنا شده بودم. اما خواندههايم با ديدن کليساها و ساختمانهاي به سبک گوتيک، رنسانس، Roman، باروک، نئوگوتيک و … برايم ارزشمندتر شد. از نزديک با آثار پيکاسو، سزان، ونگوك، Paul Klee و … آشنا شدم. از نمايشگاه عکسهاي خانم الا مايا (Ella Maillard ) ديدن کردم و کم کم به معناي هنر پي بردم. آنجا بود که فهميدم هنرمند کسي است که هر پديدهاي را به هنر تبديل ميکند.
دستهاي سوئيس برايم برنامهاي تدارک ديدند که بسيار مهيج بود. به کوههاي آلپ دعوت شدم و براي اولين بار در زندگيام پا بر روي برفهاي آنجا گذاشتم و اسکي کردم.
بدون شک اسکي براي يک ايراني در کوههاي آلپ و براي اولين بار از جذابيت فوقالعادهاي دارد. براي اولين بار يک جسد موميايي شده ديدم. هريک از موزهها و نمايشگاههايي که ميديدم برايم به نوعي تازگي داشت و انديشهام را به سمتي نو سوق ميداد. اينها همه خوشايند بود. احساس ميکردم که دريچههايي در ذهنم گشوده ميشود و ديگر ميتوانستم هنر و منظور از آن را درک نمايم. همه چيز رويايي به نظر مي رسيد و براي سومين بار مجبور شدم نام Switzerland را تغيير دهم. Dream land سومين نام اين کشور پر از شگفتي بود که انتخاب کرده بودم.
باورم نمي شد که جوان فقيري مثل من در يکي از ثروتمندترين کشورهاي دنيا، اينچنين شاهانه و آزادانه زندگي را تجربه کند. هوش عاطفي مردم را با مقياسهاي خودم سنجيدم. آنها مهربان بودند و با محبت.
هرچند قبرستانها ملال انگيزند اما با وجود گلهاي بسياري که در قبرستانها ديدم، حتي آنجا را ملال انگيز نيافتم. به عنوان يک توريست، جاذبههاي توريستي زيادي را درک کردم. مرتفعترين ترن اروپا، يکي ازآنها بود. هر چهارشنبه و جمعه شب در پارک عمومي شهر ژنو کنسرت موسيقي رايگان برگزار ميشد که مردم شهر را براي سپري کردن لحظات نشاط آور دعوت ميکرد.
آري، دستهاي سوئيس مرا تنها به ديدار از يک کشور دعوت نکرده بودند. آنها مخلوطي از زيبائي و محبت و احترام و تفکر را به من هديه داده بودند.
شب آخري که در سوئيس بودم شبي بود که مراسم آتش بازي به راه انداخته بودند. مراسم شب اول آگوست (August ) و به مناسبت روز ملي سوئيس برگزار ميشد. آن را بسيار مهيج يافتم و اين پايان بسيار زيبائي بود براي سفر جادوئي من.
در آخرين روز نسيمي که از درياچه ژنو ميوزيد، صورتم را نوازش ميكرد و مرا در روياهايم غرق کرده بود. دوباره سفرم را مرور کردم. ژنو، نيون، لوزان، ووه، مونتقه، فرايبورگ، برن، لوسرن، زوريخ، لوگانو، اينترلاكن، زقمت، سنتگالن و…همه را به ياد آوردم.
نگاهم به پرچم سوئيس که برفراز کشتي درحال حرکت بر روي آبهاي درياچه ژنو بود تلاقي کرد. سفرم پايان يافته بود و پرچم سوئيس برايم دست تکان ميداد و از من خداحافظي ميکرد. دستهاي سوئيس از آستين دوستي بيرون آمده بود، دوستي به اسم Jacky Carel.
از او متشکرم.
آرش نورآقايي
دیدگاه ها
BE ONVANE KASI KE YEK SAFARE YEK MAHE BE SUISSE DASHTEAM VAGHEAN IN NEVESHTE ZIBA BOOD VA KHEILI ZIBA VA SADE BE SHARHE IN KESHVAR PARDAKHTE AST
……………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما.
از اونجای که هدف بزرگم رفتن به سوییس و اقدام کردم و منتظر جوابم خیلی لذت بردم .
امیدوارم همیشه موفق باشید.
متشکرم.
………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. امیدوارم موفق باشید.
شاید هر کسی به سرزمینی تعلق داره که الزاما اونجا زاده نشده…
انگار دیگه باید مطمئن باشم که:
Home is where the heart is!
یک جاهایی بدجوری به دل آدم می شینن.
فقط یک جاهایی “خود” آدم راحته.
اون دیگه میشه ever land.
Enjoy for ever!
………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس بابت ارائه نظر.
سلام خسته نباشید من خودم عاشق کشور سوئیس هستم هم نژادشان هم انسانیت و حس نوع دوستی هم احترام به عقاید و مذاهب و نژاد مختلف میگذارند همه را دوست دارم انسانهای عاطفی هستند. همه چیزشان خوبه نظام آموزشی و بهداشت و تمیزی فردی و تقسیم کار گروهی و حمایت از افراد ضعیف و کارهای خیر و نیکوکاریشان
………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس بابت ارائه نظر.
There is really a soul in the name of Switzerland.
I agree that. I love Swiss
…………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما.