فکر میکنم برای نوشتهی قبلی باید توضیحات بیشتری بدهم… در متن قبلی ایدهی نمایشگاه «گردشگری مفهومی» را مطرح کردم و حالا به «گردشگری معناگرا» اشاره میکنم، تا هم توضیحی برای نوشتهی قبلی باشد و هم شما دوستان گرامی با سناریویی که در ذهنم تداعی شده، بیشتر آشنا شوید.
بگذارید با یک مثال شروع کنم. فوتبال پرطرفدارترین ورزش دنیاست. چرا؟ در فوتبال ۱۰ نفر از ۱۱ نفر حق ندارند از دستهایشان استفاده کنند، در حالی که در زندگی روزمره بسیاری از کارها با دست انجام میشود. از طرف دیگر بیشتر مهارتهای فوتبال در بهرهبرداری از پاها خلاصه میشود، در حالی که در زندگی عادی، پا فقط برای راهرفتن و ایستادن به کار میرود. استفادهی دیگر پا در زندگی روزمره، در لگد زدن و دور راندن و به نوعی ابراز خشونت است، در حالیکه در فوتبال حق لگد زدن و ابراز خشونت با پا را نداریم. به طور خلاصه، گویی فوتبال به سخره گرفتن روزمرگیهاست و از طرفی به اخلاقیات هم پایبندی نشان میدهد. من در فوتبال یک نوع عرفان میبینم و به نظرم ریشهی محبوبیت فوتبال در همین موضوعات و دیگر موضوعاتی است که در اینجا مجالی برای مطرح کردنشان نیست.
و حالا بپردازیم به گردشگری… به نظرم، گردشگری را میتوان یک واژهی تجاری برای سفر دانست. بنابراین اگر ما سفر را دارای مفهوم و معنا بدانیم میتوانیم آن معنا و مفهوم را در گردشگری هم بسط دهیم. در اسطورهها، سفر همیشه به دنیای ناشناختهای برای بازگرداندن کسی، رهانیدن فردی و یا برای پاسخ به سوالی بوده است. بنابراین سفر از روزگاران گذشته با معنا و مفهومی عجین بوده که در حالت عادی دور از دسترس انسان است. حال، اگرچه انگیزههای سفر در ظاهر تغییر یافته است، اما بنده یقین دارم که بارقههایی از انگیزههای دیروز برای سفر کردن، در سفرهای امروزی هم یافت میشود. سفر یعنی ترک دیار و دیدار مکانهای نامالوف و دور، و این یعنی برهم زدن نظم روزانهی زندگی و به عبارتی پشتپا زدن به روزمرگی. و این همان است که در بازی فوتبال نیز به آن اشاره کردیم و همین مورد را دلیل محبوبیت فوتبال دانستیم. شاید از همین روست که سفرکردن محبوب است و روح پرشور آدمی را تسکین میدهد.
باز به مثال فوتبال برمیگردم. در فوتبال وقتی شما قوانینی وضع میکنید، از صدمه زدن با پا به دیگران خودداری میکنید، و از پا به گونهای هنرمندانه بهره میبرید، در واقع روند متمدن شدن را با چیرگی بر نفس بازسازی میکنید. در سفر هم همین اتفاق میافتد. ترک دیار مانوس و رنج و سختی را به جان خریدن، به عبارتی چیرگی بر نفس است. در سفرهای امروزی گردشگران با مردمان دیگر و فرهنگهای دیگر آشنا میشوند و به نوعی فرهنگ یکدیگر را به عاریت میگیرند و آن را بسط میدهند. سفر هم برای خودش قوانینی دارد و به نظر بنده یک نوعی از هنرمندی است. از طرفی یادمان باشد که انسان قبل از اینکه شهرنشین باشد، کوچگرد بوده (کما اینکه هنوز هم انسانهای کوچگرد وجود دارند) و کوچ خود نوع ویژهای از سفر است و همین انسانی که امروزه شهرنشین و به عبارتی متمدن شده، قبلا فرآیند کوچکردن و به عبارتی سفرکردن را پشتسر گذاشته است. امروزه هم شاید رونق گردشگری را بتوان نوعی از کوچگردی تازهی انسانها قلمداد کرد.
همهی مقدمات بالا را عرض کردم تا نتیجه بگیرم که سفر هم دیروز و هم امروز معنا و مفهوم و حکمتی در خود نهان داشته و دارد که به نظرم امروزه روز باید به آن بیشتر پرداخته شود. در گردشگری باید مفاهیم عمیق ماهیت سفر شناخته و شناسانده شوند و نهایتا از آن برای ساختن دنیایی بهتر بهره ببریم.
حال باید ببینیم که چگونه ماهیت معناگرای سفر را با زیرساختهای گردشگری تطبیق دهیم و در نهایت این ماهیت را بر اساس فرمولها به محصولات تجاری تبدیل کنیم. تبدیل یک امر معنایی به یک تجربه حسی، کاری نیست که ما ایرانیها عادت به انجام آن داشته باشیم، در حالیکه در دنیای خارج از ایران، برای این فرآیندها، تحقیقات گستردهای صورت میگیرد.
بنابراین به نظرم رسید برای اینکه جامعه با ماهیت معنا و مفهوم گردشگری آشنا شود، از هنرمندان و صاحبان فکر و اندیشه دعوت کنیم تا در نمایشگاهی که عنوان آن را نمایشگاه گردشگری مفهومی مینامیم، شرکت کنند. در این نمایشگاه میتوان به جنبههای مختلف گردشگری و همچنین دستاندرکاران آن فرصت داد تا بار دیگر و در دنیای امروزی به معنا و مفاهیم سفر با توجه به اینکه سفر امروزه یک صنعت است و از آن با عنوان صنعت گردشگری یاد میکنند، بیندیشند.
به طور مثال شاید هنرمندی پیدا شود و مسوول بخش پذیرش هتل را به مثابهی یک روبات فرض کند که پایینتنه ندارد (همانطوری که همیشه در هتلها مسوول بخش پذیرش تنها بالاتنهاش معلوم و همیشه گوش به فرمان است). شاید هم هنرمندی پیدا شود و بر تن یک زن ابیانهای مینیژوپ بپوشاند که مثلا گردشگری فرهنگهای بومی را از بین میبرد. شاید هم هنرمندی پیدا شود و به گونهای قابل فهم به ما بفهماند همانگونه که بشر برای یافتن پاسخ سوال بیمرگی به دنیای مردگان سفر میکرده، امروزه هم میتوان با سفر با سرعت نور به جاودانگی دست یافت و …
بعد از برپایی نمایشگاهها و سمینارها و …، فرآیندهای تبدیل به محصول و چگونگی بازاریابی نیز قدمهای دیگری هستند که باید برداشته شوند، که البته به نظرم فقط همت و تمرکز اندیشه میخواهد و کاری نیست که از عهدهاش نتوان برآمد.
دیدگاهها
به اعتقاد من میتوان “معنای گردشگری مفهومی” را بسیار ریشه ای تر و جهان شمول تر از آنچه عنوان نمودید، بیان نمائیم، که حتی در این سطح میتوانیم حرف هایی برای گفتن داشته باشیم که تا به اکنون عنوان نشده است.
وقتی میگویم “حرف هایی نو برای گفتن داشته باشیم” نه اینکه دوان دوان به سوی این باشیم که طرحی را پیشنهاد و یا فرضیه ای را بیان کنیم، صرفاً به دلیل آنکه “مــا”، “پرچمدارِ” آن باشیم.
بلکه معتقدم که هرگاه اندیشه ای از ذهنی تراوش میکند، فقط و فقط همان ذهن است که میتواند در پرورش و به بار نشاندن آن اندیشه ، پیشرو باشد زیرا که “ریشۀ” آن اندیشه در آنجا قرار دارد -گرچه با همیاری و همفکری دیگران- و این است دلیل اهمیتِ “پرچمداری”
و نیز به همین دلیل است که شاید دزدیدن افکار دیگران که فقط و فقط با هدف سود شخصی -خواه سود مادی یا شخصیتی «ایجاد قدرت و احترام»- صورت میگیرد، بی هیچ بهره و ثمری، تنها نتیجه اش زوالِ آن اندیشۀ ناب اولیه است.
بر اساس همین اصل اعتقادی ست که معتقدم هیچگاه ما افراد بشر نباید تلاش کنیم که میراث فرهنگی و بخصوص معنویِ سرزمینی را از آن خود ثبت کنیم. زیرا که صرف نظر از حس وطن پرستی و .. آنگاه که خاستگاهِ اثری باستانی گم شود، دیگر کشف فلسفۀ آن هم ناممکن خواهدبود زیرا که هر نقطه ای خصوصیات منحصر به فرد خود را داراست.
مگر هدف از کشف این آثار بی نظیر چیست؟
مگر نه این است که در پیِ کشف و درکِ اندیشۀ پیشینیان و زنجیرۀ زندگانی هستیم؟
پس چگونه ممکن است که بتوانیم به ادراکِ آن نائل آئیم بدون آنکه خاستگاهِ ریشه ای آن را دانسته باشیم و درک کرده باشیم؟
پس در نگاهی می باید -با تکیه بر خاستگاه حقیقیِ میلاد هر تمدن- حافظ کـــل میراث گذشتگان بر روی زمین باشیم.
و این است اهمیت تلاش برای حفظ میراث پیشینیان… که می باید این مهم را بدون در نظرگرفتن حس افراطی ناسیونالیستی و تلاش برای برتر نشان دادن خود به انجام برسانیم.
و اکنون؛
چرا بهتر این است که اعضای کنونی یک سرزمین برای شناساندنِ میراث تمدنِ “خود” بکوشد؟
شاید به این دلیل که؛ تنها اوست که در بطن آن سرزمین تولد یافته و با زبانِ آن جغرافیای خاص و فرهنگِ بومی آن عجین شده و شاید اوست که چگونگی حالاتِ آن مکان را در ناخودآگاهِ حافظۀ تاریخی خود ثبت دارد.
پس شاید تنها اوست که بهتر از هرکس میتواند به درک آن نائل آید و اشتراک ها و تفاوت های آنرا با دیگر اندیشه ها بیابد.
و حالا؛
آنچه پس از خواندن این مطلب دربارۀ گردشگری مفهومی ذهن مرا به خود مشغول نگاه داشت این است که اگر ما برای معنی نمودن “گردشگری مفهومی و معناگرا” از عمیق ترین بستر آغاز کنیم، بتوانیم آن “ریشه”ای را بازگو نمائیم که تا به اکنون هیــــــچ توجهی به آن نشده!
از دیدگاه علم جامعه شناسی؛ گروه اجتماعی «خواه سرزمینی، فرهنگی، اعتقادی و یا..»، از افرادی تشکیل شده است، که دارای:
*یک وجه اشتراک مهم (مانند هدف مشترک، یا دشمن مشترک، یا..)،
*فعالیت مشترک و کنش متقابل،
* حس تعلق خاطر یا احساس “ما”
باشد.
در یک گروه اجتماعی وجود هر سه شرط برای یگانگی و انسجام و پایداری آن گروه الزامی ست بطوریکه حتی اگر فقط یکی از این وجوه اشتراک هم حذف شود، گروه معنای خود را از دست داده منهدم میشود.
حال با توجه به مطلب گفته شده، اگر دقت شود این نکته دریافت میگردد که “حس تعلق خاطر و احساس ما” همواره در مقابل “بیگانگی” با گروهی دیگر معنا پیدا میکند. یعنی برای تأکیدِ بیشتر به این احساس، همواره بر وجوه مثبت گروه خودی و برتری خود در مقابل “دیگران” تکیه میشود تا جائیکه در برابر این احساس برتری و اثبات آن -که ناخودآگاه برای پایداری بیشتر گروه انجام میگیرد- نیاز به اشاره بر نقاط ضعف گروه مقابل پیدا میکنیم که چنانچه این روند ادامه پیدا کند، گروه مقابل برای گروه خودی مبدل به “دشمن مشترک” خواهد شد.
از این توضیح چنانچه برمی آید، بستر رفتاری تمام حوزه های بشری را در تمام دوران ها میتوان تحلیل نمود. بخصوص چگونگی و چراییِ قدرت طلبی و استعمار طلبی و در نتیجه جنگ ستیزیِ پس از انقلاب صنعتی را.. (که مجال بیان آن در این مکان نمیباشد)
که برای ما، از مهم ترین کاربردهای این اصلِ مفهومی در اینجا، استفاده از آن در حوزۀ میراث فرهنگی و معنوی و طبیعیِ سرزمین هاست؛ که تأکید بر بهتر جلوه دادن خود و تلاش برای نمایشِ برتری خود، تا حتی تکاپو برای تاراج آثار، افکار و ایده ها، از همین اصل روان شناختی و جامعه شناختی سرچشمه میگیرد.
بر اساس همین اصل، چندی پیش این نکتۀ بسیــــار بدیع به ذهنم خطور کرد که؛
اگر چنانچه بتوانیم ذهن همگان را معطوف به این کنیم که، با وجود اینکه؛ “کرۀ زمین و تمـــام امکانات آن محدود است”، در چند سدۀ اخیر با سرعت و !پشتکارِ هرچه تمام تر به ویران نمودن آن همت گمارده ایم و تمام ذخائرِ آن را -از اتمسفر و آب های دریا و درختان جنگل گرفته تا میراث باقیمانده از پیشینیان را- با خطر نابودی مواجه گردانیده ایم… بطوریکه دیگر جـــایی و مجــــالی برای نابودیِ بیشتر باقی نمانده است… بطوریکه می باید اکنون از آنچه برایمان مانده، با تمام توان، محافظت کنیم و؛
پرچمدار این فرضیۀ بسیار بدیع باشیم که؛
*”گروه اجتماعی” را —> تمام افراد بشر
*”هدف مشترک” را—> حفظ میراث معنوی، فرهنگی و طبیعی
*و “دشمن مشترک” را —> ویرانی این سیارۀ خاکی بدانیم،،،
آنگاه است که حس افراطی ناسیونالیستی، جای خود را به واقع گرایی،
و جدایی طلبی و برتری جویی جای خود را به یگانگی می دهد.
آنگاه است که معنای مرزهای سرزمین ها «از مرزهای شهرها گرفته تا کشورها و قاره ها» فقط و فقط خطی غیر حقیقی برای تفکیک گویش ها، زبان ها و تمدن های مختلف -برای آسان تر مطالعه کردنِ آنها- در نظر گرفته میشود.
و این طور میشود که سفر نه تنها “یکی” از اهداف مهم زندگی که شاید تبدیل میشود به “بزرگ ترین و اصلی ترین” هدف تمام بشریت.
و این است معنای “سفـــــر”
سفــــر: برای ادراک معنای زندگـــی…
با عرض پوزش از جناب نورآقایی عزیز که اینقدر به درازا کشید
اصلاً فکرش رو نمیکردم که قراره اینقدر فضا اشغال کنم
انگار “نظر بدهید” َم زیادی طولانی شد
واقعاً پوزش میخوام
بسیار جالب بود.ممنون از این نوشته.
من فایل پیدیاف مقالهای که قبلا صحبت کردیم رو ایمیل کردم.امیدوارم این جور ایدهها بیشتر مورد توجه قرار بگیره.
……………………………………………..
جواب: سپاس