چای

تازه از راه رسیده بود و نفس‌های تندش به صورت بخار از دهانش خارج می‌شد. تنش حسابی داغ بود و رنگ رخش به سرخی می‌زد. دیر نکرده بود و می‌دانست که هنوز چند دقیقه‌‌ای بیشتر از شروع مهمانی نگذشته.

تا به خودش بیاید، یکی از مهمانان انتخابش کرد. چند لحظه بعد انگشتان همان شخص به دور کمر باریکش حلقه زد و او رقص‌کنان از جلوی چشمان خیره ناصرالدین شاه دور شد و خیلی زود لب طلایی‌اش را بر روی لب مهمان گذاشت.

دیدگاه‌ها

  1. فریبا معلمی

    سلام اقای نوراقایی عزیز
    چه تعبیر قشنگی .خیلی خوشم امد.
    ……………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. سپاس از توجهتون.

  2. Masi

    جااانم، چه تعبیر شیرین و قشنگی! من عاااشق چای هستم. حالا با این نوشته عاشق ترشم شدم. عالی بود.
    اگر عنوان نداشت فهمش قطعا جور دیگری بود.

    …………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.

  3. لیلا

    سلام
    ای جان
    چی میتونم بگم که تراوشات ذهنی ات فوق العاده زیبا و بی نظیر و یک یک هست
    دل منم از این چایی خواست
    بهروز و بهکام باشی
    ………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. زنده باشی. سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *