دَمِت گرم دکتر

مکان: چین، زمان: بهار ۱۳۸۹

چند نفر از مسافرانم تصمیم گرفتند برای رفتن به یک منطقه‌ی دیگر از شهر شانگهای از مترو استفاده کنند. بلیط مترو را خریدند و همه‌اشان از دروازه‌‌ای که بلیط‌ها چک می‌شود عبور کردند، فقط یک آقای دکتر نمی‌توانست رد شود. هر چقدر بلیط مترو را وارد می‌کرد، دستگاه نمی‌پذیرفت. بعد از ۵ دقیقه و کلی تلاش تازه فهمیدیم که آقای دکتر به جای بلیط مترو، کلید الکترونیکی اتاق هتل را داخل دستگاه کارت خوان می‌کند.

دیدگاه‌ها

  1. نیلوفر

    همه خندیدیم.بخصوص مامانم که از خنده اشکهایشان جاری شد.این بخش “لبخند پارتی” فوق العاده شیرین است.هر چند که تا اندازه ای به تمسخر هموطنانمون منجر می شود و فکر می کنم این خصوصیت ریشه دار ما ایرانی ها است .

  2. سوزان خدیو

    سلام،آخییی،حتما هیچوقت مترو سوار نشده بوده،منم اولین بار برای سوار شدن به مترو و اتوبوس های کارتی مشکل داشتم،طوریکه وقتی از اتوبوس میخواستم بیام بیرون اینقدر گیج زدم که در روم بسته شد و یه آقاهه ای با تعجب بهم میخندید و البته منم انگار که کار پر افتخاری کردم به خودم میخندیدم،امیدوارم همیشۀ همیشۀهمیشه شاد باشید.

  3. بهنام

    هرکسی ممکنه اشتباه بشه حتی خدا چون خداهم با آفرینش انسان دو پا دچار اشتباه شد و برای اینکه کسی به اشتباهش پی نبره گفت : تبارک الله احسن الخالقین
    پس خیلی جایی برای خنده نداره

  4. سيد هادي حرمشاهي

    سلام
    حالا مسئله دکتر بجاش سوزان خدیو شانس اورده من اونجا تو مترو نبودم والا سوژه همیشگی خندمون میشد. تازه در ابتدای هر کاری تپقی باید زده بشه که ناشی از غیرناشی مشخص باشه- ولی درکل خودتون اینجور جاها تپق نزدی؟! وژدانی بگو
    ممنون
    خداحافظ

  5. hossein

    سلام استاد خوبی یک خاطره جدید هفته قبل پسر و دختر ایتالیایی را بردم کویر مرنجاب بنده خدا پسره تا خواست کنار استخر بنشینه شلوارش از خشتک تا بند ناف و از پشت تا کمرش جر خورد بعد که عکسها را مرور میکردم دیدم بنده خدا که سرپا نشسته و ژست گرفت تا عکس یادگاری بگیریم تمام اساس و جوارهش از محل پارگی شلوار بیرونه و بدون انکه متوجه شویم در عکس افتاده و واضح است.هر وقت یادش می افتم کلی می خندم ولی عکس را در وبلاگم قرار ندادم(ناگفته نماند زیر شلوار شرت پوشیده بود بد برداشت نکنید.نه از اون شرت های مامان دوز, شرتهای بچه گانه تنگ و کمر باریک

  6. فائقه

    لبخندها
    روز-داخلی-کوپه قطار-بندرعباس به تهران
    داشتیم ازسفر لذتبخش قشم-هنگام برمیگشتیم. یک سفر به یادماندنی که یکی از همسفران عزیز ما یه دوست ایتالیایی بود که ارتباط برقرار کردن باایشون یکی از بخشهای ویژه سفر بود هم از جهت مهماندوستی و هم ازنظر توان مکالمه انگلیسی.غروب بود، همه خسته و خواب آلود و البته غمگین از پایان یه سفر عالی. در این حال و هوا راهنمای عزیزمون مقداری خوراکی از جمله یک مشت خیار برای شام به کوپه ما تحویل داد. دوست نازنینی که اجباراً خیارهای نشسته تحویل گرفته بود اونارو توی دستش نگه داشته بود و منتظر بود تا قطار حرکت کنه و بتونه اونها رو تو دستشویی بشوره.دوست ایتالییایمون که متوجه نشده بود از قصد و نیتش سوال کرد و اون با بی حوصلگی (اما نباید کم می آورد!)جواب داد:
    “I am going to show cucumber in toilet”
    دوست ایتالیایی که با تعجب پرسید “showing in toilet?!” و چند ثانیه مرور جمله در ذهن بچه ها و… و بعد انگار کوپه از خنده منفجر شد.دوستمون دستپاچه تصحیح میکرد: to wash, to wash cucumber
    و حالا عبارت ” showing in toilet?! ” دربین همسفران و در تمامی سفرهایی که خدای ناکرده به مکالمه انگلیسی نیازه و قافیه تنگ میاد بسیار کاربرد دارد.

    لبخندها
    روز-داخلی-کوپه قطار-تهران به ساری
    اگر شما هم مثل من تجربه های اینچنینی داشتید به شکوفایی استعدادها در کوپه قطار معتقد می شدید: پاییز بود و داشتیم برای راهپیمایی در جنگل رویایی اچو به ساری می رفتیم. ذکر این توضیح ضروریه که جمع شش نفری ما شامل گروهی از نخبگان تحصیلکرده با کلی ادعا و مهمتر از اون اهل سفرهای بسیار و حتی دو نازنین با تجربه تور لیدری بود! ساعاتی از سفر طی شده بود و قطار به مناطق کوهستانی رسیده بود. همون موقع ها بود که وقت ناهار شده بود و ما مشغول چیدن بساط ناهار بودیم که قطار وارد اولین تونل شد و کوپه در تاریکی کامل فرو رفت!هرچند صدای آی و وای بچه ها که مشغول لقمه زدن ویا بازکدن کنسرو بودند با خروج از تونل اول قطع شد اما ورود به تونلهای بعدی که بعضی طولانی هم بودند همه رو به چاره اندیشی و یافتن چراغ قوه و نور موبایلو و… واداشت تا با غلبه براین مشکل ناهار در شرایط بهتری تناول بشه!!خلاصه ناهار خوردن با اعمال شاقه تموم شده بود که یکی از نخبگان با اشاره به سقف کوپه گفت:” بچه ها ما باید چراغ سقف روشن می کردیم!!” و…راستش من ازتوصیف اینکه در اون لحظه در مورد خودمون به چه نتیجه ای رسیده بودیم و چه نگاه هایی به هم می کردیم عاجزم لطفاً خودتون تجسم کنید.

    اشکها
    روز-خارجی-میمند
    هرچند به جاهای غریب و بعید کم سفر نکرده ام و مردمانی از این دست کم ندیده ام اما هیچ جایی مثل میمند و مردمانش منو تحت تاثیر قرار نداد.شب اول اقامتمون مهمان نوازی و مهربونی پیرزنی که به سختی در خونه صخره ایش راه میرفت اما میخواست برای ما چای آماده کنه و مدام تعارف می کرد از هرچی و هرجا که دوست داریم غیر از چهره خودش عکس بگیریم انقدر متاثرم کرد که نمیدونستم در جواب تعجب همسفرام بگم برای کوچکی خودم اشک میریزم یا بزرگی این مردم. کاش فقط همین بود: فردای اونروز یکی دیگه از اهالی که زن میانسال معلولی بود رو دیدم که درد و عفونت چشم امانش بریده بود و دوری از شهر و نبود حتی یک خانه بهداشت چاره ای جز تحمل براش نگداشته بود. به گفته دوست و همسایه اش مادرزادی یه سمت بدنش معلول بوده و نتیجتاً شوهر و بچه و کس و کاری و حتی منبع درآمدی هم نداره، فقط چند ماهی یه بار خواهرزاده ها یا برادرزاده ها از شهرهای اطراف به دیدنش میان یا براش دارو میارند. با خواهرم(پزشک هستند) به خونه اش رفتیم تا لااقل با داروهایی که از جراحی ۳ماه پیش براش باقی مونده بود کمکش کنه (یا شاید به خودمون کمک کنیم) اما من درتمامی لحظه هایی که به سختی قدم برداشتنش می دیدم و از درد ناله کردنش می شنیدم واقعاً مبهوت و گیج دنبال مفهوم و معنی “زندگی” میگشتم.
    مطمئناً کسانی که به اونجا سفر کردند بهتر میتونند عمق تاسف منو درک کنند و محرومیت اندک ساکنان این روستای تاریخی بی نظیر به خاطر بیارند.البته این مطلب ضمیمه هم داره که بعد از سفر دوست داشتم اونو تقدیم اهالی نازنین میمند کنم, از اونجایی که امکان ضمیمه کردن نیست اونو به ایمیل سایت می فرستم شاید به کار آمد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *