دنیای غریب

۵شنبه شب: سر مزار دوستم بودم. دلتنگ بودم از نبودنش. دو سال از رفتنش می‌گذشت.
جمعه شب: روی چمن دراز کشیده بودم. کسی تنهایم گذاشته بود. دلتنگ بودم از رفتنش. ۲ ساعت از رفتنش می‌گذشت.
شنبه شب: دعوت بودم برای شام. یکی از عالیجنابان جمعه (عالیجنابان جمعه: کسانی هستند که مقام بالای مدیریتی در این کشور دارند و سایه‌اشان بر سر ماست و از طرفی مغزشان تعطیل است.) سر شام، حرف‌هایی زد و آمارهایی به خوردمان داد که همه دروغ بود. باز دلتنگ شدم. از این که چرا نمی‌رود. چرا گورش را گم نمی‌کند. ۲ دقیقه از حرف زدنش گذشته بود.
۱شنبه شب: بر روی تخت دراز کشیده بودم. کتابی در دستم بود. دلتنگ شدم. چرا؟ گفتنش برایم سخت است. بگذریم. فقط ۲ ثانیه از کتاب خواندنم گذشته بود.

دیدگاه‌ها

  1. sharareh

    لا لا… لا.. لا.. لا لا
    دنیا یه وهمِ…
    تموم رویاهاش، بـــاهـــم قشنگه

    تو بیداریش تمومش وحشِ وحشِ..
    بخواب ای نازنین.. رویاش قشنگه…

  2. سیما سلمان زاده

    امیدوارم به دو‌ چشم به هم زدنی خبر خوبی برسه
    ……………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. سپاس.

  3. لیلا

    سلام
    به یک نفر،
    مسلط به زبان آدمیزاد،
    برای رفع پاره ای دلتنگی ها
    نیازمندیم!!

    مراقب خودت باش که لطمه ای یا پاپوشی از طرف این عالیجنابان مغز فندقی واست درست نشه
    ……………………………………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *