تا زنده‌ایم می‌رقصیم

دیروز: چهار سال پیش رفتم به دفتر کارش تا به او بگویم که می‌توانم بنویسم. دو ساعت نشستم، گفت آن‌قدر متن و مقاله برای چاپ دارم که حتی جایی برای مقاله‌های «ژاله آموزگار» ندارم {چه برسد به تو}.

امروز: مطالبم را در یکی از مجله‌ها خوانده بود، شماره‌‌ی تلفنم را گیر آورد، تماس گرفت و تبریک گفت.

می‌دانم که نمی‌داند من همانم. اما تماس تلفنی‌ و تبریک ساده‌اش، شاید که بزرگترین تشویق برای نوشتنم تا به امروز بود.

دیدگاه‌ها

  1. شراره

    پروانه آنگاه بر روی شانه ات مینشیند که تو در پی اش نبوده ای..
    آن گاه که آرام در خود فرو رفته بودی و به دور دست ها نگریسته..

  2. مریم

    به به رسیدن بخیر. خوش که بهت گذشته
    من گفتم ایده هات مجانی نفروش. دیگران به نام خودشان تمام میکنند. گوش ندادی! حالا بگو انرژی من بچه ام یا تو؟
    آوای جلب سیاحان بهم گفت نمیتونم در این کلاسها ثبت نام کنم. پارتی بازی برام میکنی که بتونم ثبت نام کنم؟
    موفق و شاد باشی
    ……………………………….
    جواب: چرا ثبت‌نام نمی‌کنند؟ برو اون‌جا و بگو از طرف من هستی.

  3. چارقد

    پیروزی خیلی شیرینه ! بهت تبریک میگم . امیدوارم روزی خریدار ایده هات به ارزش واقعی معنوی اونها باشن .
    مطلبتون تو کدوم نشریه چاپ شده ؟
    به وبلاگ ما هم یه سر بزنید خب خوشحال می شم نظر واقهی تون رو بدونم
    ………………………..
    جواب: سلام. من از وبلاگ شما دیدار می‌کنم، نظرم هم اینه که کارتون درسته. ارداتمندم. در رابطه با مطلب چاپ شده، اشاره به یک مطلب خاص نبود. مجموعه مطالبی که در آن مجله آمده بود، خوب بود. منظورم مجله‌ی ویژه‌ی نمادهای “ایرانا” است.

  4. نیلوفر

    سلام رفتم کتابفروشی دروس ولی کتابتان(عدد نماد اسطوره) را نداشت اما دو کتاب :”ادیان اسمانی “و “از اسطوره تا تاریخ” نوشته زنده یاد مهرداد بهار را خریدم که هر شب تا پاسی از صبح مرا مهمان روزگاران کهن می کند.از انچه می نویسید و انگیزه ای که می سازید سپاسگزارم.
    ………………………………
    جواب: سپاس از لطف شما. کتابفروشی‌های انقلاب این کتاب را دارند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *