نیمهشب است. موهایم آشفتهاند و بدنم عرق کرده. ۴ تا قرص استامینوفن کدئین خوردهام و بر روی چمن پارک نزدیک خانهامان دراز کشیدهام. دستهایم را در راستای عمود بر بدنم باز کردهام. بوی خاک نمدار میآید. اندک قطرات بارانی میبارد. کولهام زیر سرم است. به آسمان ابری خیره شدهام و به ساعاتی پیش میاندیشم. نه به یک ساعت پیش که در حال دویدن بودم، در حال فوتبال بازی کردن، نه، به دو ساعت پیش میاندیشم. به وقتی که از پنجرهی اتاق شماره ۱ طبقه ۱۰ بیمارستان ساسان به بیرون خیره شده بودم. سوسوی چراغ اتومبیلها در لابهلای درختان بلوار کشاورز معلوم بود. چشمم به هتل اسپیناس افتاد. حتما کسانی در آن ساعت بر روی تختهایشان لمیده بودند، همانطور که بارها و بارها خودم در تخت چنین هتلهایی لمیده بودم.
از پشت سرم نجوایی شنیده میشد. ناله میکرد. ابالفضل را صدا میکرد. با خودش حرف میزد و از خاطرات دوران جنگ برای خودش و کسانی که در اتاق بودند حرف میزد. ناله میکرد. لگنش شکسته و در این اتاق بستری است. در یک تخت دیگر، برادر دوستم بستری است. ۴ ساعت پیشترش پایش را قطع کردهاند. از انتهاییترین بخشی که امکان دارد، پایش را قطع کردهاند تا زنده بماند. ساکت است. موهایش در اثر شیمیدرمانی ریخته. روحیهاش اما خوب است. حداقل اینطوری وانمود میکند. احتمال میدهم جرات ندارد درونش را، عذاب درونیاش را تخلیه کند. اطرافیان نمیگذارند. نمیگذاریم.
فرزین روی تختش دراز کشیده و حالا دیگر پای راست ندارد. به یاد پای راست خودم میافتم و تخت بیمارستانی که پای راستم را در آن سه مرتبه جراحی کردم.
هنوز نگاهم به هتل اسپیناس است. چراغ یک اتاق هتل خاموش میشود. من باید بروم فوتبال بازی کنم. قطرهای باران به صورتم میخورد.
دیدگاهها
درود بر بزرگ مرد، سترگ همت
رسیدنتان از مشهد به خیر. این ۲۸۰ کلمه دل ریشم کرد.فرزین چند ساله است که از این پس باید بدون پای راست زندگی کند؟
تلنگری بود برای من برای شکرگزاری به خاطر داشته هایم.
…………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. جوان است، اما از سن و سالش خبر ندارم.
موبایلم زنگ خورد . آرش نوراقایی .
جانم آرش جان ؟! و ادامه مکالمه کوتاه ما.
مکالمه من و آرش صورت گرفت اما نه من چند ساعت پیش او را دریافته بودم و نه او چند ساعت پیش مرا.
من و تو . من و او و کلاف سردرگمی این روزهای ما که سخت به دورمان تنیده شده. هر کس به نحوی.
بیائیم از صمیم قلب برای شفای بیمارانمان دعا کنیم. هر کس با هر کیش و آیینی و با هر اعتقاد و باوری.
…………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. دوستت داریم مَرد.
آه
…………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
گوشه ای از رنج های بشری ، که درک رنجی که دیگری می کشد هم رنج است .
باشد که همه ی موجودات شاد باشند و رها ، از تمامی درد و رنج اشان ، از تمامی
اسارتشان ، باشد که همه از صلح لذت ببرند .
صلح و هماهنگی … و نه مجروح جنگ و قربانی . متتا برای تمامی موجودات
…………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
این چیزها را می نویسیم
می خوانیم
آه می کشیم
از خودمان اشک صاطع می کنیم
.
.
.
.
ولی باز هم قدر نمی دانیم
آدمی زادیم دیگر
آدم نمی شویم
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
سلام .
شاید ۲۸۰ واژه باشد ولی ۲۸۰ نفس نیست یقیناً …
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. نفهمیدم!
سلام
چقدر خوبه که شما تونستید با ۲۸۰ کلمه یک شب به این سختی و ابراز کنید ولی بنظرم با ۲۸۰۰ کلمه هم نمیشه این شب و شکافت…
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. نمی دونم.
هرچند خیلی کار دارم اما دارم می رم بدوم. . . می خواهم حس خوش داشتن پاهای سالم و البته نداشتن سردرد را به خودم یادآوری کنم…
راستی، یعنی بعد از ۱۸ سال رفتی ورزش؟!
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. آره دارم کمی ورزش می کنم.
حالا ساده و بیسایه میآئیم
همانجا در اندوهِ آدمیان از مِه به در میشویم
دمی نزدیکتر از ارواحِ گمشدگان گریه میکنیم
بعد هم باد میآید و دیگر هیچ!
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش میدانستیم
هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد.
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
سلام
…
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
سلام
شاید نتیجه و ارزش تمام این سفرها،دویدن ها،خواندن ها و نوشتن ها همین کسب “قدرت همدردی با دیگران”باشد که شما بدست آورده و ترویجش میکنی .افرین بر شما
سپاس
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. لطف دارید.
با درود به آرش عزیز.
به قول سیمین بهبهانی:
شلوار تا خورد دارد
مردی که یک پا ندارد
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
من همیشه آرزو می کنم کاش یه پا نداشت ولی بود….
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
سلام، وقتی “بیان احساس یک شب با ۲۸۰ کلمه” رو خوندم یاد چهار سال قبل افتادم. چهره ی پیرمرد و خنده اش رو هنوز به یاد دارم، و اون سیب سرخ درشت که بهم داد. قطع نخاع بود، حاج خانوم کنارش نشسته بود و گل می گفتن و گل می شنفتن.
رفتم سراغ نوشته هام، یادم اومد خس خس نفسها، پاهای توی پلاستیک پیچیده شده، تن رنجور پوست پوست شده، چشم تخلیه شده، کبوتر پشت پنجره…
چه غربت سنگینی داره، شبهای ساسان، طبقه ی ۸ و ۹ و ۱۰!
…………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. آرزوی شادی براتون دارم.
حس غریبیه وقتی که شاهد بیماری عزیزی هستیم.و در واقع هیچ کاری نمیتونیم براش بکنیم.گاهی انقد تحمل دیدن سختی وناراحتی دیکران برای ادم سخته که ادم دوسداره خدش بجای اون شخص بیمار بود. امیدوارم بتونه با وضعیت کنونی کنار بیاد.
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.