یادم هست که…
تمام تعطیلات تابستان و نوروز دوران کودکیام را از شهر به روستا رفتهام. همهاش را.
آن روزها در روستا،…
تن به رودخانه سپردم، مار گرفتم، از پوست سبز گردو دستم را سیاه کردم، از درختها بالا رفتم، و به خاطر همهی این کارها از طرف کسانی که فکر میکردند از پسر شهری این کارها بعید است، شماتت شدم.
اما من بیشتر از این هم انجام دادم…
گاو چراندم، زمین شخم زدم، از باغ مردم میوه کش رفتم،…
از وقتی که به دنیا که آمدم، شهرنشین بودم. اما پدر و مادرم روستایی بودند.
در شهر زندگی میکنم، اما نام محل زندگیام، «دهکده» است.
خانه ما جزو شهر است، اما در سیصد قدمی روستای «کن» است. ما این طرف رودخانه هستیم و «کن» آن طرف رودخانه.
در تمام دوران کودکیام، همیشه از این طرف سیمهایی که «دهکده» را از «کن» جدا میکردند، به آن طرف میپریدم، از رودخانه میگذشتم و به باغهای «کن» میرفتم.
امروز، بعد از مدتها رفتم به آن طرف سیمها. رفتم تا در کنار رودخانه قدمی بزنم.
صدای سگ میآمد و صدای پای آب.
یاد انشای سال چهارم ابتدایی افتادم. معلممان از ما خواسته بود تا به دل طبیعت برویم و هر آنچه را که میشنویم، بنویسیم. من آن موقع به همینجا آمدم. آن موقع صدای خر میآمد و من نوشتم که صدای خر میشنوم. پدرم انشایم را خواند و گفت ننویس خر، بنویس درازگوش. نوشتم درازگوش، اما خوشم نیامد. وقتی در کلاس انشایم را میخواندم، خواندم خر.
امروز دیدم که مردی تنها به دیوار باغهای کن تکیه داده و کتاب میخواند. من چند ساعت از کتاب گریخته بودم، و باز اینجا کتاب میدیدم. عجیب بود.
امروز یاد کودکیام افتادم. یاد دوستانم، که با آنها در اینجا پناهگاهی داشتیم، آتش روشن میکردیم، سیب زمینی سرخ میکردیم، در رودخانه شنا میکردیم، خرمالو میچیدیم، گنجشک میزدیم،…
پاییز است. و من احساس میکنم روستاییام.
برای همین است که لطافت شهریها را ندارم و برای همین است که بوی تن گاو را دوست دارم.
دیدگاهها
چقدر زیبا و خواستی بود این نوشته شما!
لطیف و زنده !
دلم خواست که به یک روستا بروم .
معلممان از ما خاسته بودو …خواسته بود درسته جناب دانشمند!
داشتم کتابخونمو مرتب می کردم کتاب ادبیات دوران دبیرستانم نمی دونم چیکار میکرد لابه لای کتابهای دیگه! ورقی زدم و در اولین صفحه ، یک شکل و این نوشته رو که یکی از دوستای شیطونم قبل از امتحان برام یادگاری گذاشته بود، دیدم.
یک مربع با یک دایره وسطش که دو تا نقطه با یک فاصله کوچیک از هم در مرکز اون دایره هستند!(شکل یک پریز برق)
کنارش یک فلش به سمت پایین : “اگر خواهی بمیری بی بهانه، دو انگشتت بکن در این دهانه” و زیرش هم نوشته : مرجان …. قبل از امتحان ادبیات !!
اون روزها وقتی امتحان داشتم چقدر اضطراب داشتم، چقدر امتحان دادن برام زحمت داشت. حاضر بودم بمیرم ولی بعضی از درسها رو امتحان ندم!!
چه فکرایی می کردم و چه چیزهایی برام مهم بودن !! همشون با همه اتفاقات خوب و بدشون گذشتند و تموم شدند. کی فکرشو می کرد که اون امتحانارو بدم، هیچ، بعد از اون ۱۰۰ تا امتحان دیگه بدم!! شاید اگه میدونستم یا فکرش رو می کردم که قراره اینهمه امتحان دیگه بدم سفارش دوست شیطونمو انجام می دادم. چه خوب که اون موقع فکر آینده رو نمی کردم!!
بیشتر که فکر می کنم می بینم زندگی همینه!
همه چیز می گذره و تموم میشه! ما می مونیم با یک کوله بار از خاطره و تجربه های تلخ و شیرین و چند سال عمر پیش رو! که مثل گذشتگانمون باید یه روزی اون رو هم بگذاریم و بریم. پس باید از این فرصت زنده بودن و سالم بودن استفاده کنیم و زندگی کنیم. مشکلات و سختی ها هرچقدر هم که بزرگ باشند و غیرقابل حل، دیگه از مرگ که غیرقابل حل تر نیستند.
به قول مادربرزگم : مشکلات، مرگ نیستند که علاج نداشته باشن!
نمیدونم چرا دلم خواست اینها رو اینجا بنویسم امیدوارم کسی ناراحت نشه!
خش خش، خش خش صدای خنده تلخ برگ ها زیر پا، برگها آزاد و رها درخت را ترک می کنند، پررنگ سرشار از شادی و انرژی، بر دوش باد چرخ می خورند و چرخ می خورند. به برگها نگاه می کنم آن که از همه پررنگ تر است، به رنگ سرخ پائیزی از آن من، آن که هنوز سبز و پابرجاست از آن تو. من آزاد و رها تو پایبند. من پا به پای باد در میان آسمان میان خنده کودکان دبستان، تو آرام در آغوش درخت مهربان.
سنگفرش کف خیابان مملو از من ها، زیر پای من های دیگر آرام آرام تو را نظاره می کنم و آرام آرام تر چیزی نمی بینم.
دلتنگ “باغ ها” یم
ده
دخترک چشم که گشود خود را در باغی دید پر از دار و درخت و پرنده. پر از میوه و پروانه و شبها پر از شهاب و ستاره .به هر سو که می دوید باغ بود و باغ. چشمه بود و چشمه . کوه بود و کوه . از پس هر باغی جویی بود و از پس از جویی باغی و باز جویی و باز باغی. دخترک هیچگاه به انتهای باغ ها نرسید.
شهر
دخترک چشم که گشود هیچ ندید. در اتاق کوچک شان تمام روز به هر طرف که دوید دیوار بود و دیوار. اتاق درخت نداشت, پرنده نداشت, چشمه نداشت, گل نداشت, ستاره و شهاب و پروانه نداشت. اتاق حتی کوه نداشت.
دخترک دیوانه شد.
سالها بعد سرود:
سر به روی شانه های تنهایم می گذارم
سفر بس دراز است و من بسی خسته
تنهایم و دیوارها
در سکوت ابدیشان
نظاره گر ابدیت تنهایی ام هستند
che jaleb pas ham mahalim…………….manam ye alame khatere daram to dare kan ma behesh migoftim pain dareeee
be andaze haft sal to baghaye morad abad o hesark oemamzade enali zeynali o dare punak khateredaram ke tamae zendegi o kodaki manan beanadaze 13 salo 8 – 9 mah to dhkade o pain dareo azad rahe tehran _shoma
پاییز است و من همه اینها را دوست دارم؛ جز گنجشک زدن را.
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. زنده باد شما.
سلام
وای چه زیبا و ساده و بی آلایش خاطرات کودکیت را به رشته تحریر در آورده بودی. دستمریزاد
پسر بچه کنجکاو وشیطونی بودی.
پاییز بهاری است که عاشق شده است.
ذات آدم ها باید درست و خوب باشه چه روستایی چه شهری.
ذات آرش نورآقایی و کارش درسته حالا اهل هر کجا که می خواهد باشد دوست داشتنی هستی.
………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. همیشه محبت داری. سپاس.