بالاتر از جنت

دورترک، در بالا دست، نزدیک خورشید، در میان مه، بر فراز ابر، زیر بال پرنده، رو به نسیم، عروسی زیبا، تن‌آسوده بود.

“این‌جا نباید همان جایی باشد که باید”. چند روزی بود که این اندیشه رهایم نمی‌کرد. تا این که…
در لحظه‌ای که رو به دریای مازندران ایستاده‌ بودم، نسیم گویی پیغامی برایم آورد: “روی برگردان و رو به بالا برو.”

روی برگرداندم، کوه بود. سبز بود. با خودم گفتم که آیا آن‌جا خواهد بود آن‌چه که می‌خواهم بیابم؟ دریا به کوه حواله‌ام کرده بود، باید می‌رفتم و جستجو می‌کردم…و من رفتم.

در نزدیکی عروس شهرهای شمال، دو راهی‌ای هست، که یک‌راست می‌رود به سوی کوه. به سوی کوه سبز. با این که امسال زمستان بد تا کرده بود و درختان را خشکانده بود و سوزانده بود، با این حال، سبز، رنگ غالب کوه و کوهپایه بود.

مدتی که رفتم به جنگل‌های دالخانی رسیدم. درختان بلندی دیدم و جاده‌ای که بسان مار در آن میان رو به بالا می‌خزید.

“اگر در آن روزی که مردمان کمتری به جنگل می‌روند، در این مکان باشی، حکم سکوت جنگل را درخواهی یافت، سکوتی که  آمیخته است با صدای نرم مارمولکی که می‌خزد و نسیمی که می‌وزد و بلبلی که می‌خواند.”
 هنوز باید می‌رفتم، برای دریافتن آن‌چه باید یافت و دیدن آن‌چه باید دید. می‌بایستی از محوطه وسیعی که محل گردهمایی چوب‌ تر  و برگ سبز است بیرون می‌زدم و ادامه می‌دادم، رو به بالا. بالا و بالاتر.
این‌جا، جنت رودبار است. یک رودبار دیگر است. غیر از رودبار قصران و غیر از رودبار منجیل. محلی‌ای گفت: “این‌جا از رودبار منجیل سرسبز تر است، برای همین اسمش شده جنت رودبار.” 

در جنت رودبار گاوی بود که علف گورستان را بدون خواندن فاتحه می‌چرید و زنی بود که چادرشب به کمر بسته بود و شیر می‌فروخت. از آن‌ها هم گذشتم.

از “چرته” و “آرمو” و “پلهم جان” هم گذشتم و اما هنوز راه باقی بود. “پلهم” که اسمش را روی روستا گذاشته‌اند، نام یک نوع گیاه است که در کنار جاده می‌روید. همان گیاهی که بوی بدی دارد، اما دوای درد “گزنه” است. گزنه که بگزدت، پلهم به درد جانت می‌خورد.

در انتهای مسیر به “گلین”(به فتحه گ و ی) رسیدم. یک روستای آرام ییلاقی. برای آدم‌های این‌جا، هر جایی به غیر از گلین، گیلان است. روستاییانی که ییلاقشان گلین است و خودشان در روستاهای اطراف شهر زندگی می‌کنند، در ایام تابستان به این‌جا می‌آیند. و وقتی دوباره به روستا بر می‌گردند، در و همسایه به‌اشان می‌گویند: “آب ییلاق سازگار”.

غروب که می‌شود، گله‌های گاو از چرای روزانه به سوی روستا می‌آیند و روستایی آماده می‌شود تا به سرعت در خواب شود.

“در خنکای شب گلین که راه بروی، گستره وسیع‌تری از کهکشان راه شیری را می‌بینی و بوی تن گاوهایی به مشامت می‌رسند که خارج از طویله در کنار خانه‌‌ای از جنس خشت و چوب، آرمیده‌اند.”
جاده‌ای که به سمت روستا می‌رود روی به دره‌ای دارد، دره‌ای که سمت راستش می‌شود تنکابن و سمت چپش می‌شود رامسر. دره چنان است که گویی پیاله‌ای است لبریز از مه و در این هنگام تقدیم تو می‌شود تا سیراب شوی از شوق و هیجان. می‌خواهی شیرجه بروی در ابرهایی که زیر پایت هستند و دوست داری که بخوریشان.
پرچین‌های چوبی، باغ‌های سرسبز با شکوفه‌های سفید را دربرگرفته‌اند و اغلب دروازه‌اشان نیمه باز است. گویی که دعوتی است برای داخل شدن به بهشتی که فراتر از ابرهاست.
این همه سرسبزی از برکت باران است. فرهنگ مردم این‌جا هم، فرهنگ باران است. آن‌ها برای بارش (از مه تا برف)، کلی واژه دارند: ترمی(مه)، شی( نوع دیگری از مه)، زلف شی(مه‌ای که مو را خیس می‌کند)، کلاک(باران)، آفتاب کلاک( باران و آفتاب با هم)، شلتاب یا شل آب، بوران (باد و باران) و… 
گلین جایی است که هنوز آسمانش آبی و زمینش سبز است. این‌جا همان جایی بود که باید می‌دیدمش. و اما پیغامی داشت این روستا:” به سراغ من اگر می‌آیید نرم و آهسته بیایید، مبادا که دروازه‌های باغ‌های سبزم بسته شود.”

عکس‌های این متن را در همین سایت و در بخش گالری ـ دنیای عکاسی من ـ مازندران، ببینید

 
آرش نورآقایی

 

دیدگاه‌ها

  1. سیما سلمان زاده

    خوندم
    سه بار
    حیف دالخانی …
    حیف
    عااااالی بود
    عااالی
    ……………………………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *