در این سالهای زندگی، نه چنان بودم که در خاک ریشه دوانم، نه چنانکه بیریشه با باد همراه شوم. همواره همچون خسی بودم نه در رودی جاری بلکه اسیر حوض کوچک خانهای.
این بار اگر بادی برخیزد، رخت به صحرا فکنم و دل به دریا سپرم و هرگز دیگر به این حوض برنگردم.
دیدگاهها
سلام آرش عزیز
قلم بسیار شیوایی در نگارش داری هم در ظاهر و هم در باطن. اما می خوام بدونم اگر این بار بادی برخیزد برای همیشه ما را تنها …؟
تو خودِ بادی، باد بارور … آسیابی باید تو را، نه بادی که از جا برکندت، آسیابی باید تا بچرخانی اش ….
سلام گرم و صمیمانه مرا پذیرا باش
من حدود چند ماهی می شود که با سایت شما آشنا شدم و بحدی در این مدت جذب نوشته های خالصانه و روان و بی ریایتان هستم که بدون اغراق هر روز باید یه سری به سایتتان بزنم و در عجبم که با این کوله بار تجربه که شما از سفرهایتان دارید و با فکر و توانایی هایی که در شما هست چرا زودتر به فکر ما”من امنی که همه ما آرزوی رسیدن به آنجا را داریم نبودید .
من معتقدم حتی اگر یک نفر هم نجات پیدا کند غنیمت است . حرف های دل که چه عرض کنم دردهای بسیاری را بیان می کنی ولی اینو مطمئن باش که عمر کوتاهه و بیهوده هدرش نده با آرزوی موفقیت برایت از صمیم قلب .
موافقم
اوای باد انگار اوای خشکسالیست بگذار تا بگویم تقدیر لاابالیست باید که عشق ورزید باید که مهربان بود زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست.
به کجا چنین شتابان…… به هر انکسی که دیدی، برسان آوای سکوت ما را…
با الهام موافق ترم