اکنون

انگار جاده‌ی ذهنم سربالایی است. می‌فهمم که افکارم عرق‌ریزان و نفس‌زنان کمی راه می‌روند و بیش‌تر می‌ایستند.

و لحظاتی بعد، دیگر نمی‌فهمم…ایست مطلق… 

دستهایم در هوا معلق می‌مانند و چشم‌هایم به پهلو چپ می‌شوند و دهانم نیمه باز می‌ماند و در خودم نیست می‌شوم.

همه‌ی وجودم در بُعدی از فضا که خارج از طول و عرض و ارتفاع و زمان است، پَهن می‌شود.

از این هنگام که متن هستی‌ام خارج از هر چه «هست» است، تصویری به روشنی سراغ می‌گیرم.

آن تصویر…

آه…محو شد…محو شد… محو شد…

دیدگاه‌ها

  1. زهره

    هان سنجیده باش که نومیدان را معادی مقدر نیست
    معشوق در ذره ذره جان توست/که باور داشته ای
    و رستاخیز در چشم انداز همیشه ی تو به کار است…:نازنین احمد شاملو

  2. N

    فرصت ماندن کم شده است
    باید که گاه گاهی عزم رفتن بکنم
    فرصت دیدن این روزنه ها
    فرصت گفتن با شب پره ها کم شده است
    باید که حرفی بزنم
    باید که جایی بروم
    رفتنش را خوب میدانم
    بازگشتنش با تو
    شاید که جاری بشوم
    بازگشتی دیگر نباشد
    شاید که هرگز طلوع نشوم در تو
    و فرصت همیشه باقیست برای تنها شدنم

    *سیمین – فانی *

  3. شراره

    (((دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم، و هنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند
    بر درِ خانه به هم رسیدند و بر سرِ تفریح تازۀ من با هم جنگیدند،
    یکی فریاد میکرد که؛ “این گناه است!”
    دیگری می گفت؛ “عین تقوی است!”)))
    و من سرگرم تماشای بازی آن ها شدم..

    آه… باز همه چیز از اندیشه ام محو شد..
    راستی آن بازی چه بود ؟؟!!

  4. سیما سلمان‌زاده

    یاد ایزاک آسیموف افتادم‌که!
    ……………………………………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *