این شهرِ تلخ تو
به شورِی تنهایی او
در شبْ بیداریِ من
به طلسم همین شهریور گَس،
شرط کرده!
آخ که این شهر تلخ شرط کرده که هرگز کام شهرزاد شیرین نشود از غلظت شکرِ قصهی شام آخر، که او شیفته شد به شویی که هزار و یک گوشش ناشنواست.
………………………………….
«سرباز» بندِ یکْ کتاب که باشی، «سرجوخه» برایت خداست.
تا دست به دست نکنی دستههای کتاب را، به گَردِ پای «سرگُرد» اندیشه هم نمیرسی.
با آهنگ دلنشین کتابهای یکسان هم، حسّ «سرهنگی» نگیر.
تنها با پذیرش انواع تیپ ذهنها و عقیدهها، شاید شانههایت بتوانند بار طلایی سنگین ستارههای «سرتیپی» را تاب بیاورند.
در این هنگام، تازه «لشکر» تردید هجوم میآورد و اگر تو «ارتشبد» آگاهی نباشی، به سادگی همه دانستههایت محاصره میشوند.
………………………………….
اگر استادیوم ورزشی فوتبال را «کشور ایران» در نظر بگیریم و اگر همه گونه فعالیتهای همه دست اندرکاران را در کنشهای یک بازی فوتبال، به مثابه «همه رفتارهای ایرانیان» در نظر بگیریم، آنگاه (که اکنون است) باید اذعان کنیم که قاعده بازی جوانمردانه را نمیدانیم. بهتر است حرفش را هم نزنیم.
ما خطای بزرگی کردهایم، آن هم نه بر روی بازیکن، بر روی تماشاگر. رنگ این کارت نه زرد اخطار است و نه قرمز اخراج. رنگ خطای ما، رنگین کمانی است از همهی ذلت و بیعاری و کهنه اندیشی.
ما خطا کردهایم و اخراجیم، نه از زمین بازی و نه از استادیوم، از آدمیت اخراجیم. ما حوّای حیات را سوزاندیم تا هبوط مُکرّرمان را تکرار کرده باشیم.
از بیرون غوغای طبلهای بزرگ به گوش میرسد. گویی به این صداها نیاز داریم که صدای وجدانمان به گوش نرسد و نکند به توخالی بودن درونمان، توهین بشود.
ما اخراجیم، ما که سحر میکشیم تا قربانی برای ظهر آماده خوردن باشد.
………………………………….
آن شب که شهریار تصمیم میگیرد، شهرزاد را نکشد، شب هزار و یکم است.
استادیوم آزادی یک صندلی کم دارد تا صدهزار و یک نفر در آن جای بگیرند.
آن صندلی قطعا برای همیشه، صندلی سحر خواهد بود به رنگ آبی.
ما آن روز را میبینیم!
دیدگاهها
ما روزهای سبز را هم خواهیم دید.
……………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. امیدوارم.
سلام
یعنی میشه فقط یک روز، یک روز ما روز خوش ببینیم؟؟!!
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. روزهای خوش کم داریم، ولی اینطور هم نیست که اصلا نداریم.