آمده بودم چیز دیگری بگویم که با نوشتهی یکی از دوستانم در بخش نظرات نوشتهی قبلی (دیلمان در دو روز) روبرو شدم. یکٌه خوردم. حالم بد بود، بدتر شد. آنقدر که نمیدانم چه میخواهم بنویسم…او برایم نوشته:
“روزهای زیادی است که به خاطر نوشتن مقالهای در باب {ارتباط قدسیت دین و فرایند قدسی نمودن اعتقادات در اساطیر} از دانشگاه اخراج شدهام. حدود ۷ ماه است، اما خوشحالم رفیق. اولین بار نوشتههای تو مرا به این دنیا کشاند و چه بسیار نوشتههای مایهدار شما بود که مرا علاقهمند ساخت و جسور. من نیز چون تو سفر بسیار میکنم، اما از طریق کلمات و جملات و واژگان و صفحات کتابها. نمیدانم این «الیاده» را دعا کنم یا نفرین. به هر حال از تو بسیار آموختیم و میآموزیم.”
روزی را که به دفتر مجلهی ایرانا آمده بود را یادم هست. فکر کنم که فقط همان یکبار همدیگر را دیدهایم و یا شاید هم دو بار. صحبت از همه چیز بود و از اسطورهها.
لعنتی…………..
وقتی که بعدها با ایمیل با من در ارتباط بود را هم یادم هست، از اشتیاق این پسر خون در رگهایم تندتر به جریان درمیآمد. روز اول شیدایی از چشمانش و بعدها از کلماتش میبارید.
لعنتی……………..
او هم روش توامان “«عاشقی» و «دهنکجی» به دنیا” را در پیش گرفته……….
رفیق کمدیدهی من، تو را میستایم. حرفهای ناگفتهای هست که ناگفته خواهد ماند. خوشحالم به دیوانگیات، به دیدارم بیا. لطفا.
پینوشت: یکمرتبهی دیگر هم شبیه این اتفاق افتاده. من خانهی خیلیها را خراب کردهام.
دیدگاهها
اما…
تو برای ما خانه ای ساخته ای که سقفش “آسمان” است و فرشش “زمین” … که هیچ نیرویی، ویرانش نمی کند. چشمان ساکنان این خانه به دست کسی نیست، هدهد سیمرغان…
این خانه، “شــرف” دارد… باور کن!
سلام…
پرسیدم این همه سفر که می روید ، به …… هم سر می زنید ؟
گفتید مطمئن نباشم که نمی زنید . اما انگار ….!
فقط سرنوشت نیست که باید از نو نوشت گاهی … پی نوشت هم نو نوشتن بطلبد شاید …