خشت

“خاله جان آغا” ماما بود و شوهرش گورکَن.
حدود بیست سال پیش، درست شب چهارشنبه سوری به “باجی زینب” یاد داده بود که شکم برهنه خود را به یکی از خمره‌های تکیه “میراسماعیل خاتون” بمالد و نذر کند تا بلکه بچه‌اش بشود.
دقیقا یکسال بعد، خاله جان آغا، باجی زینب را ر‌وی چهار خشت نشانده بود تا بزاید. شوهر باجی زینب رفته بود سر بام که اذان بزند که همان هنگام نوزاد بر روی خاک کف خانه فرود آمد. شوهر هم از سر ذوق، حین پایین آمدن از نردبان بر خاک فرو افتاد و دیگر برنخاست.
صبح روز بعد، باجی زینب با نوزاد یکروزه سر قبر شوهرش گریه می‌کرد، نوزاد هم.
شوهر خاله جان آغا داخل قبر بود. خشت سی و سوم لحد را گذاشت و خاک بر سر مرده ریخت. باجی زینب سیاهپوش با خود گفت: «خاک بر سرم شد.»
خاله جان آغا بعد از مراسم خاکسپاری باجی زینب را به خانه‌اش برد و یکی از چهار خشت زایمان را به دستش داد و گفت:

«امروز سه شنبه است، شب چهارشنبه سوری. غروب که شد روی این خشت شمع روشن کن. بعد از سه روز چند تا سکه روی این خشت بگذار و آن را سر راه بگذار.»

خشت چهارشنبه سوری را کسی از سر راه برنداشته بود. چند سال بعد هم باجی زینب، خشت چهارشنبه سوری را به در کرد، اما کسی آن را برنداشت.

حالا پسر باجی زینب برای خودش مردی شده و کارش خشتمالی است. گاهی که هوس قمار می‌کند، روی خشت تولدش قاب می‌اندازد، همان که خشت چهارشنبه سوری بود، همان که یادآور سال مرگ پدری است که هرگز ندیدش.

دیدگاه‌ها

  1. سیما سلمان‌زاده

    محشر نوشتید…
    …………………………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. لطف دارید.

  2. Masi

    👌👍 قصه نویس قهار! این حجم از کوتاهی و رسایی و توصیف؛ شاهکاره واقعا ؛ همه ی المان های یک قصه رو بی کم و کسر و زیاده گویی داره.
    …………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. زنده باشید. سپاس که مطالعه کردید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *