اصوات نیستی می‌شنوم

۱- امشب از شدت سردرد خوابم نمی‌بُرد. رفتم جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا فیلم شبکه ۲ را ببینم و این سردرد لعنتی را فراموش کنم. متوجه شدم که در گوشه‌ی سمت چپ تصویر نوشته شده: “جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد”. چندین بار نگاه کردم و فکر کردم که اشتباه می‌بینم. بلند شدم و جلو رفتم. اما جمله همان بود، اشتباه نکرده بودم. با خودم گفتم: پس “ایران” کجاست؟ معنی “نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد” در این جمله، چیست؟

۲- روزی که از چین به ایران برمی‌گشتم، در فرودگاه بین‌المللی امام خمینی دیدم که فقط چند (شاید به تعداد انگشتان دست) فروند هواپیمای ایران ایر و یک فروند هواپیمای ماهان، در محوطه‌ی فرودگاه بر روی زمین نشسته‌اند و لاغیر. هر چه چشم گرداندم، هواپیمای دیگری ندیدم. در یک آن، همه‌ی تاریخ جلوی چشمم رژه رفت. آیا این‌جا ایران بود. سرزمینی که می‌گویند در چهارراه دنیا قرار گرفته، سرزمین که از شمال به سیبری و از جنوب به شبه قاره هند و از شرق به خاور دور و از غرب به دنیای غرب راه داشته، سرزمینی که جاده‌ی ابریشم از آن می‌گذشته و کاروان‌های بسیار از آن عبور می‌کرده، سرزمینی که…

حالا نه تنها سردردم بهتر نشده که قلبم نیز درد می‌کند. آن‌قدر دچار تضاد و تناقض شده‌ام که حال خودم را نمی‌فهمم. آن روز که از چین برمی‌گشتم دانستم که ایران تا چه اندازه در انزوا قرار گرفته و امشب فهمیدم که اصلا قرار نیست ایران وجود داشته باشد که نگران در انزوا قرار گرفتنش باشم.

قبل از این، امشب، چندین مرتبه می‌خواستم به دوستی زنگ بزنم و بگویم که بیاید به دادم برسد و از این سردرد لعنتی نجاتم دهد، نتوانستم. حالا فقط کسی را می‌خواهم که به من بگوید که چه کنم؟ از طرفی هر روز باید به ایران بیندیشم و برایش بنویسم و معرفی‌اش کنم، از طرفی باید دردش را به جان بخرم، و از طرفی گاهی نیز از آن متنفر باشم به خاطر همه‌ی زشتی‌هایی که هر روز در آن موج می‌زند.

حالا فقط می‌توانم دستمالی به دور سرم ببندم، به سقف خیره شوم، انگشتانم را به دیوار اتاقم بکشم و در خودم خفه شوم.

دیدگاه‌ها

  1. شراره

    مردمان این خاک امروز انگار سیر نزولی دهشت انگیزِ ترکِ ایرانی بودن را عمودی می پیمایند
    و گویی به بن بست فرجام رسیده اند
    طوری که اگر همین امروز نوزاییِ پایانی را به انجام نرساند، برای همیشه به باد فنا می رود
    ویرانه ایرانِ امروز نیاز به تحول در اندیشه و نگاه ِ فرد فردِ فرزندانش را دارد
    زاده شدگانی که نمی توان انتظار پژوهش و تفکری ژرف در تمامیشان را داشت
    آنانی که شمار افزون جامعه را تشکیل می دهند افرادی اند که ساده زیسته اند و ساده انگارانه می اندیشند
    آنانی که در هر روزشان طعم فقر و روزمرگی را بیش از پیش می چشند
    آنانی که هر لحظه به سویی سوقشان می دهند
    هرچند که به زنجیر کشانیده شده اند، از یاد مبریم که گر راهی یافت شود برای هدایت اندیشه اشان، از همان بیراهه رفتگان، ایـــران بانانــی هویدا می شود برای ایران، که باید باشند
    ولی اکنون که سرانجام به فرجام رسیدیم،
    پرسش اینجاست که چه گونه؟
    چه گونه این سیر را بپیماییم، در جامعه ای که قدرتِ آن در یدِ مذهبیونی است که شاید قریب به اتفاق آنها به مسائل تک بعدی می نگرند
    و در تکاپوی این اند که مبدل کنند ذهن جمعیِ چُنین ملتی بزرگ را به آنچه که خود خواهانِ آن اند
    چرا که به طور حتم قدرت ماندگاری حکومت خویش را دراین راه یافته اند

    هرچند در پس ِ اندیشه ام ندایی ست که می گوید شاید هنوز راهی باشد!
    پس اکنون که بیش از چند سده است که در خــــوابیم، نمی باید که برخیزیم دیگر؟
    یا که شاید می خواهیم به خواب مرگ رویم آخر؟

    آیا اگر، اگـــر! از خواب هم برخیزیم دیگر ایرانی مانده است؟

    آه… که چه نارواست فراموشیِ آن همه بیــداری،.. آن همه هوشــیاری،.. و آن همه ماندگاری
    که آن نیاکانِ سرشار از شکوهمان برای امروزمان به ودیعه نهاده بودند تا راهکاری بسازیم برای اکنونمان
    و دریــغا که ما چه کردیـــم…
    دریـــــغا که ما چه می کنیم…

  2. nashenas

    salam dar morede ramz kheily fekr kardeham vali hanooz javabi peyda nakardeham fekr mikonid yek nam va name family ast ya yek kalameh ast chenin ebtekari ra ta behal nadideh boodam
    ……………………………………………………………
    جواب: سلام. این همه متن می‌نویسم آن‌ها را بخوانید با این رمزدارها کاری نداشته باشید. سپاس

  3. مسعود

    تنها چیزی که از دست من بر می آید این است که دعوتت کنم به یزد تا چند روزی دور از قیل و قال دنیا با هم باشیم … هتل های سنتی و کوچه های آشتی کنان …
    ……………………………………………………………
    جواب: سلام به تو مسعود عزیز که همیشه پر مهری. راستش اگر پول داشتم و کمی هم کارها روبراه بود، همه‌‌ی فروردین و اردیبهشت را سفر می‌کردم و به تو هم سر می‌زدم. با این حال سپاس.

  4. خورشید

    برای سر دردت متاسفم. امیدوارم اگه باز درد گرفت بتونی به یک دوست زنگ بزنی. یک دوست خوب، احتمالا موثرتر از قرص یا دستمال به سر بستن هستش. موفق باشی…

  5. افشين عباس نژادهنگامي

    هر وقت سر درد داشتی به فکر جنوب و خلیج همیشه فارس باش و بار سفر را ببند و به جزیره هنگام رهسپار شو ،بنده با جون ودل پذیرای شما هستم . دوستت داریم به حرفهایت ،درد دلهایت از اعماق قلبم گوش داده و فکر میکنم .
    ۱۳ بدر جای شما وتمام دوستان در جزیره هنگام سبز بود .( روز طبیعت را به شما تبریک می گویم )
    ……………………………………………………………….
    جواب: سلام افشین. سپاس از لطفت. سال نو بر تو و خانوادت مبارک

  6. لیلا

    سلام
    مشکل اینجاست جمهوری نیست؟؟!!
    موقع سردرد بهترین کار گوش کردن به موسیقی بی کلام است یکبار امتحان کن.

    خورشیدو از ما گرفتن
    شکر شب، ستاره پیداست…
    ……………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. سپاس.

  7. Masi

    استاد اون روزی که این نوشته رو ثبت کردین اینجا
    ایران فقط در انزوا بود
    الان هم منزویست هم خسته، خاک آلود، شجاع، مقاوم و تنها ….

    مثل سرزمینم زخمی ام، نه کمتر، نه بیشتر!
    ……………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. نمی‌دونم چی باید بگم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *